سری اول داستان های ترسناک واقعی


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 85
:: باردید دیروز : 769
:: بازدید هفته : 85
:: بازدید ماه : 3895
:: بازدید سال : 72484
:: بازدید کلی : 230705

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

سری اول داستان های ترسناک واقعی
پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 13:59 | بازدید : 786 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 
آن موقعها ديگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاري ميداد و اسب تربيت ميكرد. هميشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازي و جست و خيز بودند. يك روز كه ما به نمايشگاه اسب رفته بوديم، پدربزرگ پيش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدين اين دوره و زمانه شكايت داشت و ميگفت ما كه پرستار بچه نيستيم كه آنها بچههايشان را دور و بر خانه ما رها ميكنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولي امروز هيچ بچهاي اينجا نيست. همه به نمايشگاه اسب رفتهاند.)
پدربزرگ جواب داد (ولي يك دختر كوچولوي مو طلايي آن بيرون دارد ميدود.) مادربزرگ تاكيد كرد هيچ بچهاي اينجا نيست. اين تنها دفعهاي نبود كه دختر كوچولوي مو طلايي در آن خانه ديده شد. يك روز برادر پنج سالهام هم او را ديد و يكبار ديگر يكي از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلايي را پشت پنجره طبقه بالا ديده است. شايد او آليس بود! جالب است يكبار برادرم گفت يك دلقك شيطاني را در آشپزخانه ديده است. شايد اين حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولي مادرم ميگويد من هم وقتي كوچك بودم يكبار گفتم در آشپزخانه يك دلقك وحشتناك ديدهام.
 
يك شاهد باتجربه
مادرم مدتي به دو برادر تعليم اسب سواري ميداد. يك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (اين دور و بر موجودات زيادي هستند.) مادرم با تعجب پرسيد: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را ميبينم.) آن زن حس ششم قوياي داشت و خداوند اين توانايي ذاتي را در وجود او قرار داده بود كه ميتوانست ارواح را به چشم ببيند. او با پليس ماساچوست همكاري ميكرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پيدا ميكرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما ميآيد، روح دو پسر بچه را ميبيند كه بيرون خانه زندگي ميكنند. او همچنين افزود: محلي كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبيه به يك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد ميكنند.
يك شب از آن خانم دعوت كرديم به خانه ما بيايد و آن جا را دقيقتر ببيند. او گفت: چهار روح اصلي در اين خانه زندگي ميكنند كه يكي از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سايهاي بود كه ما هميشه در پلهها و سالن خانه احساسش ميكرديم. يكبار كه با سرعت از پلهها بالا ميدويدم تا به دستشويي برسم سايهاي از يك انسان را جلوي خود ديدم و ناگهان در جايم ميخكوب شدم. به شدت ترسيدم. ميتوانستم پشت سر او را به راحتي ببينم. آن سايه از من گذشت و از ديوار انباري رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را ديد. آن زن گفت آن سايه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگي نميكرده و دوست خانوادگي ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسيار تنهايي بود و پس از مرگ تصميم گرفت به آن خانه بازگردد زيرا خاطرات خوشي را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زيادي دارد و دوست دارد ما اين موضوع را بدانيم. آن خانم به روحي به نام (ويولت مينز) هم رسيد ولي مطمئن نبود كه ويولت يك دختربچه است يا يك نوجوان ولي ميدانست او هميشه آنجاست. او همچنين گفت: خانم مسنتري نيز در آن خانه هست كه دوست دارد براي همه مفيد باشد.
 
موجودات آشپزخانه!
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. يك شب يكي از دوستان پدرخوانده جديدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او يك بچه شهري بود كه خيلي زود از فعاليت خسته ميشد. آن شب او روي كاناپه اتاق پذيرايي خوابيد. نيمههاي شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولي در كمال حيرت و وحشت سه (چيز) را ديد كه دور ميز ناهارخوري نشستهاند. صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستيم او گفت: (چيزهاي عجيبي در اين خانه هست. ميخواهم بروم خانه خودمان!) بايد بگويم كه ما اصلا حرفي از ارواح خانه به او نزده بوديم. او ديگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتي پدرش هم به آن جا نيامد.
من ميتوانم تا ابد درباره اتفاقات عجيب خانهمان برايتان بنويسم. ما هرگز احساس خطر يا تهديد نميكرديم. در واقع آن ارواح را بخشي از خانواده خود ميدانستيم و احساس ميكرديم آنها از ما و از خانهمان محافظت ميكنند.
نيشگوني با انگشتان استخواني
اين آخرين و شايد عجيبترين اتفاقي است كه برايتان نقل ميكنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستانها به فلوريدا ميرفتند و در ماه آوريل دوباره به (نيوهمپ شاير) باز ميگشتند و تا ماه اكتبر در آن جا ميماندند. دو سال پيش قبل از اينكه آنها آماده بازگشت به فلوريدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در يكي از اتاق خوابها جلوي كامپيوترش نشسته بود و كار ميكرد. ناگهان كسي از پشت سر او را نيشگون گرفت. نيشگوني كه به قول خودش گويي با انگشتان بلند و لاغر استخواني گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگي ميكرد ولي اين نخستين باري بود كه او واقعا ترسيد و تا دو هفته بعد هيچوقت به تنهايي و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نميرفت. اين اولين باري نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتي در آشپزخانه در حال كار بود احساس ميكرد كسي از كنارش ميگذرد و با بدن او برخورد ميكند ولي اين بار نيشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شايد او ادوارد بوده كه ميخواسته به شما بگويد نميخواهد از اينجا بروي.) ولي حرف من درست به نظر نميرسد چون پدربزرگ قسم ميخورد كه اين (اجنه او هميشه آن ارواح را اين طور خطاب ميكرد) تا فلوريدا به دنبالشان ميرود


|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: